بدون تو تنهایی سخته

عشق پاک

نوشته شده در سه شنبه 16 اسفند 1398برچسب:,ساعت 16:56 توسط زهر | |

سلام به همه عزیزان به وبلاگ من خوش امدید امیدوارم از این وبلاگ خوشتون بیاد این وبلاگ

رو برای تنهای خودم ساختممممممممممم

تقدیمش میکنم به همه ی کسانی که تنهان

نوشته شده در سه شنبه 16 اسفند 1398برچسب:,ساعت 16:41 توسط زهر | |

کفش قرمز

ناگهان یک جفت کفش قرمز جلوم سبز شد. کمی به کفش ها نگاه کردم ، با خودم گفتم الان که برن ، اما نرفتن . داشتم از خودم می پرسیدم که این خانوم اینجا چی می خواد ؟ که یادم اومد بله رو به روی نیمکتی که بنده روش اتراق کرده بودم نیمکت دیگه ای هم وجود داره . از شدت کنجکاوی سرم خود به خود شروع کرد به بالا اومدن . با خودم گفتم به به ! چه خانوم با شخصیتی ؛ کفشای قرمز ، جوراب هم که بگذریم ، شلوار تنگ (الله اکبر) ، مانتو از آن هم تنگ تر ، روسری هم که بودن و نبودنش فرقی نمی کند . یکم دقیق تر که شدم دیدم ( استغفرالله) خانم در حال بزک کردن نیز می باشند .با خودم گفتم : « ایول تا تنور داغه ، نونمونو بچسبونیم .» . چی من ؟ به خدا من نیتم خیر بود . من اصلا  قیافم به این کارا می خوره ؟ حالا ادامه ی داستان بخونین می فهمین من چه پسرگلیم .



جلو رفتم ، بعد از چند تا سلفه ، سلام کردم و بعد از شنیدن جواب سلام ، با حالتی متضرعانه به ایشون گفتم که : ببخشید سوالی ازتون داشتم . فکر می کردم بیشتر از این باید منت بکشم ، ولی در کمال تعجب ! گفت : بفرمایین .
گفتم : « ببخشید ، شرمنده ، روم به دیفال که این سوالو می پرسم . هدف شما از این همه آرایش کردن و اومدن تو خیابون چیه ؟ » . اولش خندید ، بعد گفت : « آدم به خاطر دل خودشم هم نمی تونه آرایش کنه ؟ » توی دلم گفتم : « ها جون عمّت به خاطر دل خودت یا دل جوونای مردم . »
دوباره شروع کردم به صحبت کردن و خواهش کردم راستش رو بگه چون که جواباشو برای یه پروژه ی تحقیقاتی نیاز دارم ( خالی نبستم ها ) . کمی فکر کرد و گفت : « چون پسر باادبی هستی و من ازت خوشم اومده بهت میگم . گفتنش یکم سخته اما چون تحقیقت به حرفای من نیاز داره میگم . راستشو بخوای به این خاطر این کارو انجام میدم تا شاید مرد رویاهامو پیدا کنم و بعد از اینکه چند مدت با هم دیگه بودیم و همدیگرو شناختیم با هم ازدواج کنیم . » . فکر کنم براش خیلی سخت بود این حرفارو بزنه چون بعد از این حرف چند تا نفس عمیق کشید .
گفتم : خب تا حالا این مرد رو پیدا کردین ؟
با خنده گفت : آره اون هم چند بار اما ...
_ اما چی ؟
_ اما هر کدوم از اونا بعد از مدتی ترکم کردن .

هم خندم گرفته بود و هم دلم براش می سوخت ، با خودم  گفتم عجب شیر زنی اگه من جاش بودم تا حالا خودمو کشته بودم . من هم که جو گرفته بودم ، رفتم تو کار نصیحت و امر به معروف .
گفتم : تو که این همه با پسر ها رابطه داشتی باید بدونی که پسرها از چی جور دخترایی خوششون میاد ؟ پسرها از دخترهایی خوششون میاد که عفاف و پاک دامنیه خودشون رو حفظ کنن و زینت هاشون رو برای همه به نمایش نذارن . (ما هم یه پا کتاب دینی ایم خودمون نمی دونستیم ها.) هیچ پسری خوشش نمیاد که همسرش قبلا با کس دیگه ای رابطه داشته باشه حتی خود دخترا هم همین طورن . به همین خاطر هم هست که این جور ازدواجا سرانجامش طلاقه . چون بین دو طرف یه حس بی اعتمادی وجود داره و دو طرف همش با خودشون می گن « اون که با من دوست شده از کجا معلوم با کس دیگه دوست نباشه یا قبلا دوست نبوده باشه ؟ » .
خلاصه سرتون رو درد نیارم ما هم که گوش مفت گیر اورده بودیم تا جایی که نفس اجازه می داد گفتیم . وقتی حرفام تموم شد ازش تشکر کردم که به حرفام گوش داده و باهم همکاری کرد ، و در آخر هم که نوبت خداحافظی رسید بهش گفتم که حرفای منو به عنوان یه برادر کوچیک تر که خواهرش رو دوست داره و نمی خواد که براش مشکلی پیش بیاد بپذیر و روشون فکر کن .  شمارمو بهش  دادم و  گفتم  اگر کمکی خواستی می تونی رو من حساب کنی .
در حالی که اشک از چشماش سرازیر شده بود و می خواست جلوی اشکاشو بگیره ، گفت : ممنون از راهنماییت ، منم می رم خونه تا رو حرفات بیشتر فکر کنم ؛ روش رو برگردوند که بره , اما دوباره برگشت و گفت : اگر من جای خواهر تو بودم به خودم افتخار می کردم که همچین داداشی دارم .
«ooooooooh my God!» یک لحظه از خدا خواستم که زمین دهن وا کنه ومنو ببلعه تا این صحنرو نبینم . اما خدا که همیشه هر چی بخوایم رو بهمون نمی ده . خلاصه همین جور که عرق از سر و صورتم می ریخت خداحافظی کردم و از معرکه دور شدم .
به غیر از صحنه ی آخر که خیلی هندی شده بود (که تقصیر من نبود) خیلی از خودم راضی بود . با خودم گفتم تو هم می تونی مفید باشی .

نوشته شده در پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:,ساعت 16:20 توسط زهر | |

تو به دریا دل سپردی من تو ساحل چشم به راهات  دو باره دارم می گردم اما نیست از تو نشونی  روزگار مارو جدا کرد یه غروب تو جوونی....

دوست دارم که...
یه اتاقی باشه گرمه گرم، روشنه روشن، تو باشی، منم باشم.  کف اتاق سنگ باشه سنگ سفید! تو منو بغلم کنی که نترسم، که سردم نشه، که دیگه نلرزم، اینجوری که تو تکیه دادی به دیوار، پاهاتم دراز کردی، منم اومدم نشستم جلوت و بهت تکیه دادم! با پاهات محکم منو گرفتی، دو تا دستتم دورم حلقه کردی! بهت می‌گم چشماتو می‌بندی؟ میگی آره! بعد چشماتو می‌بندی، بهت می‌گم برام قصه می‌گی تو گوشم؟ می‌گی آره! بعد شروع می‌کنی آروم آروم تو گوشم قصه گفتن، یه عالمه قصه طولانی و بلند که هیچ وقت تموم نمی‌شن، می‌دونی؟ می‌خوام رگ بزنم، رگ خودم رو! مچ دست چپم رو. یه حرکت سریع، یه ضربه عمیق،   بلدی که؟! ولی تو که نمی‌دونی می‌خوام رگم و بزنم!  تو چشماتو بستی! نمی‌دونی من تیغ رو از جیبم در میارم، نمی‌بینی که سریع می برم، نمی‌بینی خون فواره می‌زنه ... رو سنگای سفید ... نمی‌بینی که دستم می‌سوزه و لبم رو گاز می‌گیرم که نگم آااخ که چشماتو باز نکنی و منو نبینی...! تو داری قصه می‌گی...   من شلوارک پامه... دستم و می‌ذارم رو زانوم ... خون میاد از دستم می‌ریزه رو زانوم و از زانوم می‌ریزه رو سنگا. قشنگه مسیر حرکتش!



قشنگه رنگ قرمزش، حیف که چشمات بسته است و نمی‌تونی ببینی. تو بغلم کردی، می‌بینی که سرد شدم! محکم تر بغلم می‌کنی که گرم بشم! می‌بینی نامنظم نفس می‌کشم، تو دلت میگی آخی دوباره نفسش گرفت! می‌بینی هر چی محکمتر بغلم می‌کنی سردتر میشم...  می‌بینی دیگه نفس نمی‌کشم...  چشمات و باز می‌کنی می‌بینی من مردم.....         می‌دونی؟
من می‌ترسیدم خودمو بکشم! از سرد شدن... از تنهایی مردن... از خون دیدن... وقتی بغلم کردی دیگه نترسیدم ... مردن خوب بود، آرومِ آروم ... گریه نکن دیگه!... من که دیگه نیستم چشماتو بوس کنم بگم دلم می‌گیره‌ها ! بعدش تو همون جوری وسط گریه‌هات بخندی... گریه نکن دیگه خب؟ دلم می‌شکنه... دلِ روح نازکه... نشکنش خب...؟!

پی نوشت: دیدی چقدر راحت بود؟!

 
     
نوشته شده در پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:,ساعت 16:12 توسط زهر | |

دیشب تا حد خودکشی رفتم اما یادم اومد از اون روزی که بیخودی خودکشی کردم

 بابام توی هوای سرد اومد باهام بهداری

 وقتی معدمو شست وشو میدادن نذاشتم بابام بیاد

 چون روی نگاه کردن بهش نداشتم اون شب وقتی بابام دید منو میبرن توی امبولانس که  دست و پاش میلرزید یادم اومد از اولین بیمارستانم که بابام وقتی دیده بود من اعزام مشهد شدم فشارش رفته بودبالا

 یادم اومد از حرفای داداشalirezaکه گفت ابجی اینجا دنیای مجازیه ارزش نداره که زندگیتو خراب کنی و یادم 

اومد از حرفای داداش احمدم که گفته بود

تو که باباتو دوست داری اونم دوست داره اگه بلای سرت بیاد اونم نابود میشه

ویادم اومد از حرفای مرتضی

 که گفت اگه به خاطر من دست به خودکشی بزنی برام هیچ ارزشی نداری  حالا موندم تا به مرتضی هم ثابت کنم دوستش دارم گرچه اون دیشب گفت حالم ازت بهم میخوره اما من همیشه دوستش دارم دیشب خیلی فکر کرم درسته دیشب خیلی عصبانی بودم

اما وقتی اروم شدم نشستم به حرفاشون فکر کردم

همین جا از داداش احمدو داداشalirezaو مرتضی ممنونم که باهام حرف زدن و شرمنده ام که دیشب داداشalirezaو داداش احمدو نگران کردم

نوشته شده در پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:,ساعت 8:55 توسط زهر | |

نوشته شده در سه شنبه 23 اسفند 1390برچسب:,ساعت 20:25 توسط زهر | |

سوالات تست عشق:

سوال اول تست عشق :

شما به طرف خانه کسی که دوست دارید می روید. دو راه برای رسیدن به انجا وجود دارد:

ـ یکی کوتاه و مستقیم است که شما را سریع به مقصد می رساند ولی خیلی ساده و خسته کننده است.

ـ اما راه دوم به طور قابل ملاحظه ای طولانی تر است ولی پر از مناظر زیبا و جالب است.

حال شما کدام راه را برای رسیدن به خانه محبوبتان انتخاب می کنید؟راه کوتاه یا بلند؟


شما به طرف خانه کسی که دوست دارید می روید. دو راه برای رسیدن به انجا وجود دارد:

ـ یکی کوتاه و مستقیم است که شما را سریع به مقصد می رساند ولی خیلی ساده و خسته کننده است.

ـ اما راه دوم به طور قابل ملاحظه ای طولانی تر است ولی پر از مناظر زیبا و جالب است.

حال شما کدام راه را برای رسیدن به خانه محبوبتان انتخاب می کنید؟راه کوتاه یا بلند؟

سوال دوم تست عشق:

در راه دو بوته گل رز می بینید .یکی پر از رزهای قرمز و دیگری پر از رزهای سفید.شما تصمیم می گیرید ۲۰ شاخه از رزها را برای او بچینید.

چند تا را سفید و چند تا را قرمز انتخاب می کنید؟

(شما می توانید یا همه را یا از ترکیب دو رنگ انتخاب کنید)

سوال سوم تست عشق:

بالاخره شما به خانه او می رسید .

یکی از افراد خانواده در را بر روی شما باز می کند.

شما می توانید از انها بخواهید که دوستتان را صدا بزند.

یا اینکه خودتان او را خبر کنید.

حالا چکار می کنید؟

سوال چهارم تست عشق:

شما وارد منزل شده به اتاق او می روید ولی کسی انجا نیست.پس تصمیم می گیرید رزها را همان جا بگذارید.

ترجیح می دهید انها را لب پنجره بگذارید یا روی تخت؟

سوال پنجم تست عشق:

شب می شود شما و او هر کدام در اتاقهای جداگانه ای می خوابید..صبح زمانی که بیدار شدید به اتاق او می روید:به نظر شما وقتی که انجا می روید او خواب است یا بیدار؟

سوال اخر: وقت برگشتن به خانه است ایا راه کوتاه و ساده را انتخاب می کنید؟

یا ترجیح می دهید از راه طولانی و جالب تر بروید؟

تفسیر تست عشق:

جواب سوال اول تست عشق:

جاده نشان دهنده عشق است اگر راه کوتاه را انتخاب کرده اید.زود و اسان عاشق می شوید.

ولی اگر راه طولانی را انتخاب کردهاید به اسانی عاشق نمی شوید.

جواب سوال دوم تست عشق:

تعدا رزهای قرمز نشان دهنده ان است که در یک رابطه چقدر از خودتان مایه می گذاریدو تعداد رزهای سفید برعکس نشان می دهد که شما چقدر در ان رابطه از طرف مقابلتان انتظار محبت دارید.به طور مثال اگر ۱۸ رز قرمز و ۲ عدد رز سفید انتخاب کرده اید به معناست که شما ۹۰% محبت می کنید و ۱۰% انتظار محبت از طرف مقابل دارید.

جواب سوال سوم تست عشق:

سوال سوم نشان دهنده طرز برخورد شما بامشکلات در یک رابطه است.اگر شما از اعضای خانواده درخواست کرده اید که محبوبتان را صدا بزند به این معناست که شما از مواجه شدن با مشکلات می ترسید و امیدوار هستید که مشکلات به خودی خود حل شوند.ولی اگر خودتان به اتاق رفته اید که او را از حضور خود مطلع کنید این نشان می دهد که شما با مشکلات روبرو می شوید و دوست دارید انها را هر چه زودتر حل کنید.

جواب سوال چهارم تست عشق:

محل قرار دادن رزها نشان دهنده اشتیاق شما برای دیدن محبوبتان است. اگر انها را بر روی تخت میگذارید نشان می دهد که دوست دارید او را زیاد ببینید.و اگر انها را لب پنجره قرار می دهید یعنی اگر او را زیاد هم نبینید تحمل می کنید.

جواب سوال پنجم تست عشق:

سوال پنجم نشان دهنده تفکر و طرز فکر شما در کاراکتر و شخصیت فرد محبوبتان است.اگر شما او را در حالی که خوابیده است در اتاق می بینید.این به این معنی است که شما او را همانطور که است دوست دارید.و اگر او را بیدار دیده اید یعنی انتظار دارید او مطابق میل شما بشود.

جواب سوال آخرتست عشق :

راه بازگشت به خانه نشان دهنده دوام عشق شماست.اگر راه کوتاه را انتخاب کرده اید مدت عاشق بودن و دوست داشتن شما کوتاه است و اگر راه بلند را انتخاب کرده اید مدت زیادی در عشق خود پایدار خواهید بود …

نوشته شده در سه شنبه 23 اسفند 1390برچسب:,ساعت 13:14 توسط زهر | |

فروردین:آخ آخ چه طالعی داری این ماه,کف دستت نوشته که طالعت نحس شده واسه ی اینکه از نحسی بیاد بیرون سه شنبه ساعت 3 نصفه شب یه لیوان آب بردار 10 بار دور سرت بچرخون بعد عربده بکش تا جایی که جون داری
بعد از این کار باید لیوان آب رو بریزی روی اولین کسی میبینی
اینجوری همه ی غم وغصه هات تموم میشه و به راحتی میرسی
اردیبهشت:این افراد آدمهای بسیار کنجکاوی هستند تو هر چیزی کنجکاوی می کنند اگه جلوشون اسلحه بکشی میگن آقا اسلحت اسمش چیه و چند خریدی
یکی نیست بهشون بگه آخه برادر من تو الان محکوم به مرگی دیگه چی کار داری به قیمت اسلحه و....
خرداد:این افراد آدمای بی خیالی هستن.دنیا رو آب ببره اینا رو خواب میبره.کلا به چیزی زیاد پایبند نیستن.
اینا رو برای اینکه خوب بشناسی فقط کافیه یه همکار خردادی داشته باشی تا درست قلقشون دستت بیاد
تیر: چی بگوییم , این افراد 100% رومانتیک و خیالباف هستند همه چیزشون دور محور احساس میگرده , اگه بزنیشون عاطفی میزننت اگه بهشون فحش بدی حرفهای رمانتیک تحویلت میدن خلاصه آخر رومانتیکان دیگه...
مرداد:این متولدین آدمای عجیبی هستن
.آدمایی هستن معمولا جدی
گاهی شوخی
گاهی با نمک
گاهی کم نمک
گاهی شور
گاهی بی نمک
گاهی ترش گاهی تلخ گاهی شیرین گاهی ملس و .....انواع مزه ها
شهریور: آقا این شهریوریها بیشتر از خردادیها بی خیالن همش تو فکر تیپ و سرو وضعشونن
دایم باید بهشون بگی که لباسات شیکه بسه دیگه نمی خواد هر چی میبینی می خری
در ضمن آدمای به شدت رفیق باز هستن که هرچی هم رفیقاشون سرشون کلاه بذارن باز دم از معرفت و دوستی میزنن در کل آدمای ساده لوحی هستن.....
مهر:این آدما رو خدایی ما نمیشناسیم که بخوایم راجع بهشون فال تفسیر کنیم فقط میدونیم که مهر ماهی ها بچه های خوبین(الکی)( چون ما تا حالا زیاد با مهریها برخورد نداشتیم)
آبان:این متولدین که هر چی بگیم ازشون باز یه جای کار می لنگه
معمولا آدمای سرسختی هستن برای اینکه درست بشناسیشون فقط باید باهاشون دوست باشی(که بر خلاف مهر ماه ما آبانی زیاد دیدیم دور و برمون)یه جمع بندیه کلی به ما میگه که این متولدین یه جورایی لجباز به نظر میرسن(شایدم نرسن ما کلی میگیم)
آذر:این ماه که دیگه اخرشه, فقط باید در بری از دستشون چون به شدت آدمای رکی هستن تو جمع یه حرفی یهو بهت میزنن که دیگه تا آخر مجلس روت نمیشه سرتو بگیری بالا(اون وقت همه فکر میکنن وای این چه بچه ی خوبیه سرشو از رو زمین بلند نمیکنه(هاهاها)
دی:این متولدین به شدت آدمای ساده و رمانتیکی هستن زود گول میخورن و باید همه جوره هواشونو داشته باشی تا یه وقت کسی سرشون کلاه نذاره(اینم برمیگرده به بیش از حد ساده بودنشون)ولی با اینحال ادمای باهوشی هستن که اکثر اوقات میدونن باید چی کار کنن
بهمن:این متولدین هم برای ما نا شناخته هستن ولی ما سعی میکنیم که دستشون رو با دقت ببینیم بلکه یه چیزایی دستگیرمون بشه
این متولدین یه جورایی آدمای لجبازی هستند اونم به شدت(خدا به دوستاشون رحم کنه)
حس کنجکاویه بالایی دارن ولی نشون نمیدن
در برخورد اول به نظر میرسه که با شما 100% موافق هستند ولی برخوردای بعد شما رو از این اشتباه به کلی در میاره
اسفند:این متولدین بچه های خوبی هستن ولی کمی تا قسمتی بعضی وقتا آدمای خود خواهی میشن
معمولا ادمای شوخ طبعی هستن ولی گاهی هم قضیه بر عکس میشه

 

نوشته شده در سه شنبه 23 اسفند 1390برچسب:,ساعت 12:52 توسط زهر | |

 

داستان کوتاه دختر اعدامی!

دخترک اعدامی


چشمانش ملتمسانه بازجو را نگاه کرد و اشکهایش جاری شد. مرا به خانواده ام ندهید، اعدامم کنید، من به همه چیز اعتراف می‌کنم، حتی به کارهایی که نکرده‌ام، خواهش می‌کنم اعدامم کنید. بازجو با نگاهی که سعی می‌کرد به دختر آرامش خاطر دهد از جایش بلند و از اتاق خارج شد، دلش می‌خواست دختر را در آغوش بگیرد و بگوید فرزندم تو تقصیری نداری، تفصیر امثال ماست که چنین شد اما …

حرفهای دختر مغزش را پیست اسب دوانی کرده بود، و هر کدامشان یورتمه روان می ‌آمد و می رفت. دختر خوبی بود تنها در خانواده‌ی بدی بزرگ شده بود یا دختر بدی بود و خانواده اش خوب بودند، نمی توانست تصمیم بگیرد. دختر جرمش را پذیرفته بود، اعدام می‌خواست، خانواده اش آمده بودند و می گفتند شکایتی ندارند، فقط میخواستند دخترشان را تحویل بگیرند. دختر از چه چیز خانه میترسید که حاضر بود به زیر طناب دار برود اما به خانه نه؟ چه دیده بود که مادرش را کشته بود؟



دختر برایش از همه چیز گفته بود،  از بچگیش که مادر بزرگ برایش قصه‌ی دخترانی را می‌گفت که چون به نامحرم نگاه کرده بودند خدا در جهنم در چشمهایشان میخهای آتشین فرو می‌کرد. از آن روزی که برای اولین بار در ۵ سالگی روسری سرش کرد ، از روزی که چادر به سرش کردند، چادری که قرار بود از نیش مارهای بیمار جامعه نجاتش دهد. از روزی در میانه‌های دبستان که می‌خواست به تولد یکی از دوستانش برود وقتی اصرار کرد، پدرش محکم در گوشش زده بود. از روزهایی که برادرش صبحها با لگد بیدارش می‌کرد برای نماز اول وقت، برادری که شبها از ترس دستمالیهایش به زیر پتوی نازک پناه می‌برد، افسوس که پتو قدرتی نداشت… از خواهرش گفته بود که در دانشگاه عاشق پسری شده بود، برای رسیدن به پسر هر سه شنبه روزه می‌گرفت، هزار رکعت نماز نذر کرده بود اما از ترس عذاب جهنم هرگز با پسر حرف نزده بود. ازین گفت که وقتی خواهرش جرئت یافت که به خانواده‌اش بگوید، از ترس آبروریزی به عقد اولین خواستگاری که آمده بود در آوردندش. از همه‌ی این داستانها گفته بود اما داستان پسر همسایه داستان دگری بود…

گویا در راه دیده بودش و در نگاه اول عاشق شده بود. گفته بود که روزهای اول میترسید، اما آخرش تصمیمش را گرفته بود، از روزی گفته بود که با هزار ترس و لرز از نیش مرگبار پسر جلو رفته بود و سلام کرده بود، از روزی گفته بود که پسر با لبنخد جوابش را داده بود، از آن  گفته بود که پسر نگران بود که برایش مشکلی پیش آید، سعیش را کرده بود که اورا منصرف کند اما نتوانسته بود. از کتابهایی گفت که پسر برایش خوانده بود و حرفهایی که زده بود. برایش از خدایی گفته بود که کارش عذاب نبود و خدای رحمت بود. از حقوق زن برایش گفته بود، از آزادی، برابری و حق سخن گفتن.  از تلویزیونی گفته بود که خانه پسر بود، تلویزیونی که برنامه هایش همه ماتم نبود، گریه نبود، زنان چادر به سر و مردهای شلخته نبود.

دختر برایش با گریه از روزی گفته بود که مادرش از ماجرا بود برده بود، از روزهایی که در انباری زندانی می‌شد، از تهدید به مرگها، از فحشهایی که به او می‌دادند، از عذابهای جهنمی که هر روز سزاوارش می‌دیدند. از روزهای که برادرش با کمربند به جانش می‌افتد و روزهایی که پدرش انقدر درگیر ازدواج با زن دوم بود که اصلا در جریان اتفاقات خانه نبود. از آرزویش گفته بود برای اینکه قبل از مرگ تنها یکبار دیگر پسر را می‌دید…

برایش از دیروز هم گفته بود، روزی که مادرش را کشته بود. گفته بود که مادرش در حال خواندن قرآن بود، [فَمَنْ یُرِدِ اللَّهُ أَنْ یَهْدِیَهُ یَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ وَ مَنْ یُرِدْ أَنْ یُضِلَّهُ یَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَیِّقاً حَرَجاً کَأَنَّما یَصَّعَّدُ فِی السَّماءِ]* گلدانی را بر سرش کوبیده بود، چاقویی را که از قبل از آشپزخانه برداشته بود ۱۲ بار بر پیکر بی جان مادرش فرو کرده بود. بعد از آن چادر به سر کرده، به کلانتری آمده و به همه چیز اعتراف کرده بود. خواسته‌اش هم معلوم بود، میخواست اعدامش کنند، همین …

—————-

* انعام، ۱۲۵- هرکس را که خدا خواهد هدایت کند دلش را برای اسلام می‌گشاید و هر کس را که خواهد گمراه کند قلبش را چنان فرو می‌بندد که گویی می‌خواهد به آسمان فرا رود

           
نوشته شده در شنبه 20 اسفند 1390برچسب:,ساعت 12:36 توسط زهر | |

ای وجود بی وجودم ز وجودت شده موجود دوستت دارم



ای وجود بی وجودم ز وجودت شده موجود دوستت دارم

             
نوشته شده در شنبه 20 اسفند 1390برچسب:,ساعت 12:30 توسط زهر | |


آخرين مطالب
» داستانی با کفش قرمز.....
» دوست دارم که.........
» درد دل های من
» تست عشق
» فال شما به زبان طنز
» داستان کوتاه دختر اعدامی
» تا ابد دوست دارم
» مزار تنهایی ابدی
» حرف دلت رو بزن
» حکایت شیری که عاشق آهو شد
» فقر
» نظر جالب یک ریاضیدان در باره زن ومرد
» استخدام با حال
» یادت هست
» تا اخر باهمیم
» قلب هدیه (تقدیم به بهترینم)
» تقدیم به همی زندگیم زهراجججججووووووننننمممممممم
» داستان جالب عشق و هم دلی

Design By : RoozGozar.com